زندگانی و آثار اینشتین (1)
اینشتین عالم را دگرگون کرد اما ناکام درگذشت. نظریهی نسبیتش او را در مقام بزرگترین اندیشمند علمی پس از نیوتون تثبیت کرد. نسبیت تصورات ما را از فضا و زمان در هم ریخت و
نویسنده: پل استراترن
ترجمهی بهرام معلمی
ترجمهی بهرام معلمی
پیش گفتار
اینشتین عالم را دگرگون کرد اما ناکام درگذشت. نظریهی نسبیتش او را در مقام بزرگترین اندیشمند علمی پس از نیوتون تثبیت کرد. نسبیت تصورات ما را از فضا و زمان در هم ریخت و جهانی را به وجود آورد که پیشتر غیر قابل باور و تصور بود. فرمول مشهورش، e=mc^2 نشان داد که ماده میتواند به انرژی تبدیل شود، و منادی فرا رسیدن عصر اتم است. وی در نظریهی کوانتومی نیز نقش عمدهای ایفا کرد-اما اینشتین در پایان عمرش نمیتوانست معانی ضمنی یافتههایش، به خصوص در حوزهی نظریهی کوانتومی را بپذیرد. در نتیجه، بیش از یک ربع قرن از عمرش را در جستجوی نظریهای جامع هدر داد که آثار کارهای خودش آن را ناممکن کرده بود.اینشتین در نیمهی دوم عمر خود به یکی از کانونهای طرف توجه همگانی تبدیل شده بود: «بزرگترین نابغه در جهان». وی این پوچی و بیهودگی را با میل پذیرفت و از آن به نحو شایانی بهره گرفت؛ به مبارزهای خستگیناپذیر علیه نیروهای شر، از یهودستیزی تا جنگافزارهای هستهای دست زد. تصویری که از خود به دنیا ارائه کرد تصویر کلیشهای و تکراری یک نابغهی حواسپرت بود. این مرد بسی جاهطلب و بلندپرواز، و آگاه از استعدادهای استثناییاش، در نهایت دارای چهرهای تراژدیک و غمناک بود. در قیاس با ناکامی خود برای توضیح دادن کارکردهای غایی جهان هستی در قالب نظریهی میدان واحدش، ارزش اجتماعی خویشتن را هیچ میشمرد.
زندگی و آثار
آلبرت اینشتین در چهاردهم مارس 1879 در شهر کوچک جنوبی آلمان، اولم، از پدر و مادری یهودی زاده شد. مادش دختر بافرهنگ و فرهیختهی یک بازرگان ذرت اهل اشتوتگارت بود که ویولون را به خوبی مینواخت. هنگام به دنیا آمدن آلبرت، مادرش بیست و یک ساله بود. پدرش هرمان مردی معاشرتی، مهربان و خونگرم با سبیلهای پرپشت، شبیه تصویر آلمانیهای خوب روی آبجو بود که از خواندن شعر به صدای بلند لذت میبرد.آلمان در آن هنگام تحت حکومت «خون و آهن» بیسمارک، صدراعظم آهنین بود که حتی کالسکهرانان نیز لباسهای متحدالشکل میپوشیدند. یهودیان فقط در سال 1867 رهایی یافته بودند، و در سال تولد آلبرت کلمهی «یهودیستیزی» نخستین بار در مقالهای در یک مجلهی آلمانی منتشر و مطرح شد.
یک سال پس از به دنیا آمدن آلبرت، پدرش در تجارت کالاهای برقی ورشکسته شد، و خانواده برای زندگی به خانهی ژاکوب که برادر هرمان بود به حومهی مونیخ نقل مکان کرد. در این جا هرمان و ژاکوب کسب و کار کمدامنهای در حوزهی الکتروشیمی راه انداختند.
آلبرت کودکی مشخصاً بیجنب و جوش و کم تحرک و نسبتاً خیالپرداز بود. وی از نابسامانی و اختلال خانواده متأثر (و به قول روانشناسان «مورد بیمهری واقع شده») بود، و پدری ورشکسته داشت. ویژگیها و خصلتهایی هستند که با فراوانی و کثرت شگفتآوری در پسزمینهی نبوغ یافت میشوند، اما بر عکس، اوان کودکی آلبرت عادی و معمولی بود.
پدر آلبرت آدمی مذهبی نبود و عمدتاً خود را همرنگ جماعت میدانست. در نتیجه، آلبرت کوچولو را به یک مدرسهی کاتولیکی فرستاد که در آن مدرسه تنها یهودی کلاس بود. مدارس آلمان خیلی شبیه به هر چیز دیگری در آن سرزمین، خطمشی نظامی را اجرا میکردند. معلمان بچههای خیلی کوچک افتخار میکردند که رفتارشان مثل استوارهای خشک، مقرراتی و مستبد باشد. آلبرت خسته و دلزاده، از کمترین فراگیری برخوردار بود و احساس انزجاری عمیق نسبت به مقامات مسئول در وجودش ریشه دوانید که در تمام عمر از وی جدا نشد. در خانه از مادرش نواختن ویولون میآموخت، که از آموختن آن بسی لذت میبرد و نواختن آن را به خوبی فرا گرفت؛ و این هم خصوصیت دیگری بود که در تمام عمر در وی حفظ شد. مشغولیت ذهنی پدر آلبرت عمدتاً این بود که تلاش کند کسب و کار خانواده را در هنگامهی یک رکود اقتصادی پررونق نگه دارد، اما به تلاشهای پراکندهای هم دست زد تا پسرش را با موضوعها و مسائل دانشگاهی که برایش مبهم بود، علاقهمند کند. روزی یک قطبنما به پسرش نشان داد. آلبرت پرسید که چرا عقربهی قطبنما همواره یک جهت را نشان میدهد. هرمان توضیح داد که این امر ناشی از اثر مغناطیسی [زمین] است. اما آلبرت میخواست بداند که اثر مغناطیسی چگونه فضا را طی میکند. هرمان برای این پرسش، پاسخی نداشت.
آن شب آلبرت با این فکر که چگونه نیرویی نامرئی میتواند فضا را طی کند، خوابش نبرد. در همان زمان «عمو ژاکوب» این پسر کوچولو را با جبر آشنا کرد. وی توضیح داد: «این یکی از شاخههای علوم خالص است. وقتی نتوانیم حیوانی را که داریم شکار میکنیم بگیریم، آن را موقتاً x مینامیم و به تعقیب و جستجویش ادامه میدهیم تا به دام افتد.» برتل (یعنی «برتی کوچک»؛ برتی لقب خانوادهی اینشتین بود) به زودی به تور افتاد.
سال 1891، در دوازده سالگی اینشتین، معلم آماتور دیگری به صحنه گام نهاد. در آن ایام در میان خانوادههای یهودی اروپای مرکزی رسم بود که پنجشنبهها یکی از اعضای تهیدست جامعهی یهودیان را به شام دعوت میکردند. خانوادهی اینشتین از ماکس تالمی، یک دانشجوی پزشکی پذیرایی میکرد. ماکس کتابهایی در زمینهی علوم همهفهم به برتل کوچک قرض میداد که مغز فعال وی بیدرنگ مطالب آنها را میبلعید و فرا میگرفت. در این جا نیز، اینشتین خصلتی را کسب کرد تا آخرش عمرش در جود او دوام آورد. او عمدتاً خودآموز بود، چندان توجهی به معلمانش نمیکرد و به حرفهای آنان گوش فرا نمیداد. ترجیح میداد علائق و دلبستگیهای خودش را پی گیرد و کارها را از دید شخص خودش انجام دهد. نتیجه عبارت بود از عمق استثنایی دانش و معرفت نزد وی، توأم با مشکلات فراوان، حتی در ابتداییترین امتحانات.
ماکس تالمی پس از کوتاهزمانی، کتابهایی در خصوص هندسهی مسطحه برای اینشتین آورد، و این پسر هیچ گاه نزد خودش حسابان (حساب دیفرانسیل و انتگرال) نیاموخت. ماکس هر هفته پیشرفتهای آلبرت کوچولو را بررسی میکرد و میسنجید، تا این که سرانجام به ناگزیر اذعان کرد: «دیگر نمیتوانم همپای او بروم و حرفهایش را بفهمم». ماکس بیهوده وی را تشویق کرد کتابهایی در حوزهی پزشکی و زیست شناسی بخواند، اما آلبرت به این زمینهها علاقهای نداشت. این کتابها چالش فکری ناقص و ناکافی برایش فراهم میآوردند: ظاهراً فقط علاقهمند بود برای درک مفاهیم پیچیده تلاش کند و اصول پنهان در پس آنها را بجوید.
به این ترتیب ماکس که حالا دانشجویی پزشکی بود که کمی هم سن و سالش زیادتر شده بود، آلبرت را به فلسفه، موضوع و مبحث دوستداشتنی خودش، وارد کرد. نوجوانی که از «دشواریهای فراگیری» در مدرسه در رنج بود و بیزار، شروع به مطالعهی آثار کانت کرد. این آثار و نوشتهها خیلی دشوارند: متافیزیک آلمانی در کسلکنندهترین و مبهمترین شکل و قالبش. در واقع، احتمالاً در این حرکت ماکس عنصری از بدخواهی و بداندیشی هم وجود داشته است، به قصد این که حق آلبرت را کف دستش بگذارد و او را سر جای خودش بنشاند. اما آثار کانت حاوی بزرگترین دستگاه فلسفی در تمامی حوزهی فلسفه بود، ساختاری با حکمت و ژرفایی خارقالعاده که در صدد بود مطلقاً همه چیز را توضیح دهد. پیشتر، اینشتین با ظرافت و باریکبینیهای عقلانی و فکری روبه رو شده بود، با مفاهیمی که حتی درک و فهم آنها مستلزم تمرکز ذهنی فوقالعاده، و بهرهگیری از شیوههایی بسیار ظریف و باریک بود. اما وی در این جا، برای نخستین بار فهمید که ذهن با همهی شکوه و عظمتش قادر به دریافت چه چیزهایی است: سیستمی که جهان هستی را نیز در خود میگنجاند. اینشتین هرگز این درس را فراموش نکرد. شوخی ماکس، اگر اصلاً چنین چیزی بوده باشد، با تمام توان و بی کم و کاست نتیجهی عکس داد.
در پانزده سالگی اینشتین در سال 1894، بار دیگر پدرش ورشکست شد. خانواده به ایتالیا رخت کشید و در آن جا پدرش در نزدیکی میلان کارخانهی جدیدی بر پا کرد. اما آلبرت را در یک مدرسهی شبانهروزی در مونیخ گذاشتند تا دیپلمش را از دبیرستان لویتپولد بگیرد. در این صورت میتوانست وارد دانشگاه شود و آن گاه به کسب و کار خانواده بپیوندد. هزینهی تحصیلات او را خانوادهی مادرش تأمین میکردند، تا این که بار دیگر هرمان بتواند روی پای خودش بایستند.
اینشتین، ظرف شش ماه دستخوش آشفتگی روانی شد و (مطابق با گزارش و اظهارات خودش) به علت این که حضورش در کلاس «مخرّب و مخلّ آرامش سایر دانشآموزان» تشخیص داده شده بود، از دبیرستان اخراجش کردند. ممکن است به اختلال روانی تظاهر کرده باشد تا او را ایتالیا نزد والدینش بفرستند. اما به نظر میرسد که این اخراج به اندازهی کافی پایههای واقعی داشته است. بیزاری از مقررات و نظم در وجود اینشتین ریشه دوانده بود، و بنابر مضمون خاطراتش، برنامهی آموزشی مدرسه را معجونی از فریبکاری، مطالب بیربط و بیهوده، و کسالتبار و غیر قابل تحمل میدانست. او حتی زحمت خواندن درسهای زبان یونان باستان، تاریخ، جغرافیا و با کمال تعجب زیستشناسی و شیمی را هم به خود نمیداد. وی هر چه بیشتر از نیروی خرد استثنایی و پیشرس خود (که تمام دانشآموزان دیگر را در درسهای فیزیک و ریاضی پشت سر نهاده بود) آگاه میشد، و این امر به وی اعتماد به نفس قاطعی میبخشید. این اعتماد به نفس توأم با درجهای از نپختگی و کمتجربگی، او را ازخودراضی و حتی وقیح نشان میداد.
در این هنگام آلبرت سالی بسیار خوشایند و دلچسب را در ایتالیا گذراند. به مدرسه نمیرفت، بلکه پارهای از وقت خود را به نوشتن نامهای [خطاب به عموی خود سزار] دربارهی یکی از دشوارترین مسائل علمی آن روزگار، یعنی رابطهی بین الکتریسیته، مغناطیس و اتر (محیطی نامرئی که امواج الکترومغناطیسی را از خود عبور میداد و منتقل میکرد) سپری کرد. مقالهی وی در یک سطح حرفهای، حرفی برای گفتن نداشت اما برای یک دانشآموز شانزده ساله شاهکار چشمگیری به شمار میآمد. این مقاله، همچنین نشان داد که وی هنوز هم دربارهی مغناطیس و چگونگی انتقال خواص مغناطیسی در فضا میاندیشد.
وی در پایان آن سال در امتحانات ورودی انستیتوی فناوری فدرال زوریخ (مشهور به پی تکنیک زوریخ) شرکت جست. هاینریش وبر، استاد فیزیک این انستیو، از نمرههای فوقالعادهی اینشتین در ریاضیات و فیزیک شگفتزده شد. هرمان، پدرش، وقتی از نمرههایش در زبان فرانسه، زیستشناسی، تاریخ و سایر درسها باخبر شد، واکنش متفاوتی نشان داد. اینشتین به طور پر سر و صدایی، و قطعاً عمداً و دانسته رد شده بود. او نخواسته بود دورهی تحصیل مهندسی را در پیش گیرد که به ورودش به حوزهی کسب و کار پدرش در زمینهی کالاهای برقی ختم میشد. اما در نتیجهی مداخلهی شخصی پروفسور وبر، به اینشتین برای سال بعد جایی در پلی تکنیک زوریخ دادند. فقط یک شرط برایش قائل شدند: اینشتین باید در خلال سالی که تا ورودش به دانشگاه فاصله دارد به مدرسه، هر مدرسهای برود.
هرمان به اکراه و بیمیلی پسرش در ورود به کسب و کار خانواده پی برد. اما او عاجز و درمانده شده بود. هیچ پولی در بساط نداشت. آیا باید به آلبرت اصرار کند که بیدرنگ برای کمک کردن در امور کسب و کار به نزد وی بیاید؟ یک بار دیگر با خویشاوندان همسرش تماس گرفت، و یک بار دیگر آنان موافقت کردند هزینههای تحصیل آلبرت را تأمین کنند. اما این بار آنان میخواستند نتایج کمکهای خود را مشاهده کنند. هیچ حس و عزمی برای هدر دادن پولهای نازنین و کمیاب بابت یک آدم عاطل و باطل وجود نداشت.
اینشتین سالهای دراز پس از این ولخرجیها و اختلافنظرها و سالهای سال پس از مرگ هرمان، همواره بر یک نکته دربارهی پدرش پای میفشرد: او «خردمند» بود. فهم و درک هرمان از نیازهای پسر سرکش خود و بیزاری مشهود این پسرک از فرو افتادن در گرداب کسب و کار خانواده، مظهر خرد و دانایی هرمان به شمار میآمد. بدون این قوهی تشخیص، نظریهی نسبیت پرداخته نمیشد.
هرمان تصمیم گرفت آلبرت را در روستایی در اطراف زوریخ به مدرسهای بفرستد و موافقت کرد تا به او اجازه دهد پس از ورود به پی تکنیک زوریخ به جای تحصیل در حوزهی مهندسی، در رشتههای ریاضیات و فیزیک درس بخواند، و این بار اینشتین به جای اقامت گزیدن تنهایی در شبانهروزی، نزد خانوادهی یکی از معلمان اقامت گزید.
اینشتین، علیرغم «خرد» پدرش هنوز هم در مورد برگشتن به مدرسه دستخوش شک و تردید بود. اما این دودلیها به زودی زایل شد. از میان تاکستانهای موجدار و پرپشت و بلند، افق به صورت نقطهای چشمنواز در کنار رودخانه رخ مینمود و میزبان وی: خانوادهی وین تِلِر، سرزنده، خونگرم و خوشبرخورد بودند. این جا نه آلمان، که سرزمین سوییس بود. وی به جای عدمانعطاف و خشکی در روشهای آموزشی، گشادهنظری و دریادلی را در مباحثات یافت. اینشتین با پیوستن به اعضای خانواده در روزهای آخر هفته در گردشهای اکتشافی پرندهیابی و پیادهروی در کوهستانها، شکوفا شد و رشد کرد.
اینشتین نواختن ویولون را ابتدا از مادرش فرا گرفته بود و اکنون نوازندهی آماتور زبردستی بود. بعداز ظهرها، در خانهی وین تلر که بساط موسیقی بر پا بود او خانواده را از طریق دونوازی همراه با دختر هیجده سالهی آنها، ماری، که پیانو مینواخت سر گرم میکرد. آلبرت ویولوننواز پرشوری بود: به نظر میرسید که موسیقی وجه پرحرارت و پر تب و تاب سرشت او را جلوهگر میسازد.
عکسهای آن دوره اینشتین را جوانی خوشقیافه با موهای تیرهی پرچین و شکن، سبیلی نورسته، و حالتی با اعتماد به نفس نشان میدهند. او خوشپوش است، علیرغم علائم اولیهی ظاهر در هم و نامنظمی که بعداً به صورت صفت بارز او درآمد. در این مرحلهی ابتدایی، صرفاً کمی سبک سری سرخوشانه هم باید اضافه کرد. جای تعجب ندارد که ماری و او دلباختهی هم شدند.
این نخستین تجربهی عشقی آلبرت بود. به نظر میرسید این عشق نسبتاً پرحرارت، بیآلایش، و کمی یکطرفه بوده است. در آن زمان فیزیک ریاضیاتی علاقه و دلبستگی پر شور و درجهی اول اینشتین بود، و در تمام طول حیاتش نیز همچنان باقی ماند. اما او همراهی زنان را دوست داشت، و میدانست که برای آنها جاذبه و گیرایی دارد.
در این هنگام اینشتین سلوک اجتماعی شاد و مطمئن به نفسی داشت، با حاشیهی مشخص و معینی برای آن؛ از خندیدن به صدای بلند لذت میبرد. یکی از دوستان مدرسهاش به یاد میآورد که او چگونه حالت «یک فیلسوف متبسم و خندانی را میگرفت و مسخرگی و شوخ طبعیاش هر نوع غرور و نخوت خودپسندانهای را به باد انتقاد میگرفت و مینواخت.» اما او گرایش و تمایل درستنشدنی و اصلاحناپذیر غرق شدن در افکار خود را هم داشت. هنگامی که در پاییز 1895 در پلیتکنیک زوریخ پذیرفته شد، شاید به نحوی اجتنابناپذیر، رابطهی عاطفی و عشقی او با ماری از هم گسیخت. ماری دلشکسته شد؛ آلبرت در کمال ناجمرانمردی تصمیم گرفت همه چیز را فراموش کند.
پلیتکنیک زوریخ در آن روزگار بهترین مدرسهی فنی اروپای مرکزی به شمار میآمد. آزمایشگاههای آن با محصولات زیمنس به خوبی مجهز بودند (نکتهی طعنهآمیز این که زیمنس یکی از شرکتهای مختلط بزرگی بود که باعث شد هرمان در حرفهی لوازم برقی ورشکست شود و از میدان بیرون رود)؛ این موسسه هیأت علمی و آموزشی با بالاترین کیفیت را جذب کرده بود. علی رغم همهی اینها، سر و کلهی اینشتین به ندرت بر سر کلاسها پیدا میشد. یکی از استادانش، هرمان مینکوفسکی، ریاضیدان بزرگ روسی-آلمانی، او را «سگ بیکاره و تنبل» نامیده بود. اما اینشتین کماکان و مثل همیشه از خود مطمئن باقی ماند. ناسپاسیاش نسبت به پروفسو وبر، عامل اساسی پذیرش و ورود او به این انستیتو، شاخص و بارز بود. درسهای فیزیک وبر، حاوی چند مورد پیشرفتهای تکنیکی بزرگ و پردامنهای میشد که در آن بیست سال اخیر دست داده بود، و اینشتین صریحاً به آنها بی توجهی میکرد و به دیدهی تحقیر در آنها مینگریست. در آزمایشگاه از پیروی از دستور کارها امتناع میکرد، و ترجیح میداد خودش روشهای آزمایش جدید و به روزی را طراحی کند. در خلال آزمایشی برای تعیین کردن آثار اتر، وسیلهی آزمایشی او منفجر شد، و دست راستش جراحت عمیقی برداشت. خوشبختانه این آسیب دیرپا نبود، و او پس از کوتاهزمانی دوباره قادر شد ویلن بنوازد.
اینشتین عمدهی وقت خود را مشتاقانه به مطالعه سپری میکرد؛ در این رهگذر در جریان آخرین پیشرفتهای علم فیزیک قرار میگرفت. در قرن پیش (نوزدهم) بشر در علم، به خصوص در فیزیک، به پیشرفتهای عظیمی نایل آمده بود که حالا به نظر میرسید دارد مرزهای معرفت و شناخت علمی را در مینوردد. اوضاع و احوال به مرحلهای رسیده بود که به نظر میرسید تمامی عناصر ناهمگون و متفاوت معرفت علمی در قالب خطوط کلی جامع و گسترده در هم میآمیزند و ادغام میشوند. چشماندازهای آدمی داشت به شناخت و معرفتی کلی از جهان میرسید که در افق دیدگان او قرار داشت. بسیاری از آدمها احساس میکردند پرهیجانترین لحظات تاریخ برای دانشمندان زنده فرارسیده است. برای نسلهای آتی دیگر چیزی نمیماند که کشف کنند و آنان محکومند به کار شاق و خرحمالی محاسبات و اندازهگیریهای صرف.
با همهی این احوال در سایر حوزهها تردید و دو دلی بروز کرد. تعدادی از قطعیتها و امور مسلم قدیمی به تدریج مورد پرسش و تردید قرار گرفتند، که به گسترش دامنهی این بدگمانی انجامید که بنابر آن دیگر قوانین فیزیک کلاسیک برای تشریح واقعیتهای هردم پیچیدهتر جهان فیزیکی (طبیعت) کافی نیستند.
چنین اندیشههایی از زبان بسیاری از متفکران زوریخنشین، که جهان را از دیدگاهی غیرعلمی مینگریستند، به نحو غریب و مرموزی بیان میشد. تروتسکی، لنین، رزالوگزامبورگ (و بعداً فوتوریستها یا آیندهنگران، دادائیستها، و جمیز جویس) جملگی به کافههای زوریخ رفت و آمد میکردند. در آن روزها زوریخ در موقعیتی فراتر از یک مرکز بانکداری استانی و ایالتی قرار داشت که غولهای بانکداری امور آن را بگذرانند. این جا شهری دوستداشتنی در قلب اروپا، با جامعهای از کافههای جهان-وطنی بود.
اینشتین در فواصل بین دورههای حاد مطالعه و تحقیق که روند اسرارآمیز روزافزونی را میپیمود، دوستان دانشگاهیاش را در کافهی متروپولیس ملاقات میکرد؛ این جا پاتوق دانشجویی محبوب و پرطرفداری در کرانهی رودخانه بود. وی شروع به دود کردن پیپ کرده بود، و نوشیدنی محبوبش قهوه با یخ بود. (در آن روزها اینشتین آبجو نمینوشید، عمدتاً به این علت که پول کافی نداشت. اما در تمام عمرش، هرگز از مشروبهای الکلی خوشش نیامد، چرا که معتقد بود الکل کارکرد مغز را تضعیف میکند.)
اینشتین عضو محفل کوچکی از دوستان صمیمی بود. همهی آنان تیزهوش، دانشجوی ریاضیات یا فیزیک، و دلمشغول واپسین مسائل و پرسشهای مطرح در علم بودند. بدون چنین کیفیتهایی، ادامهی محاورهها و گفتگوهای آنان ناممکن میبود.
شاید مارسل گروسمان در میان همکلاسیهای اینشتین نخستین کسی بود که تشخیص داد ذکاوت و استعداد وی فراتر از حد معمول است. هنگامی که فصل امتحانات فرارسید، گروسمان نوعدوستانه و از روی فداکاری یادداشتهای خود را که در کلاسهای درس نوشته بود، در اختیار اینشتین قرار داد؛ این تنها راهی بود که اینشتین میتوانست به موقع در امتحانات شرکت کند و درس را بگذراند. میکل آنجلو بِسو، یکی از دانشجویان مهندسی همدورهی اینشتین، شخصیتی خوش برخورد و مهربان و مانند اینشتین به فلسفه علاقهمند بود. هم او بود که اینشتین را با آثار ارنست ماخ، فیلسوف علم اتریشی آشنا کرد، که نامش اکنون در اندازهگیری دیوار صوتی جاودانه شده است. در آن روزها، ماخ در تلاش بود تا تأثیری ویرانگر بر فرضهای تجریدی غیر قابل تردید فیزیک کلاسیک (یعنی بر باور غیر قابل شک بودن این فرضها) بر جای بگذارد. دوست صمیمی سوم اینشتین فیتز آدلر، پسر بنیانگذار حزب سوسیال دموکراتیک اتریش بود. اینشتین آدلر را به خاطر آرمانگرایی تزلزلناپذیر وی تحسین میکرد. سنتشکنی اینشتین چیزی فراتر از انحراف از مسیرهای عادی بود. قدرتستیزی، ارتشسالاریستیزی، کوچک شمردن روشها و مفروضات کهنه، جملگی پارهای از آرمانگرایی اجتماعی روبه رشد آن روزگار به شمار میآمدند. وی عمیقاً به این اصول اعتقاد داشت، هر چند در آن ایام به نحوی سادهدلانه خیالپرداز بود: دو مشخصهی آرمانگرایی او که در تمام طول حیاتش در وی باقی ماند. اینشتین وقتی به تنهایی در اتاقش به کار مشغول، یا با دوستانش در کافه متروپولیس مشغول محاوره و گفتگوهای جدی (همراه با خندههای جنونآمیز) نبود، با دختر صاحبخانهاش به قایقرانی روی دریاچهی زوریخ میپرداخت. این قایقرانی آغاز دو نوع تفریح، قایقرانی و معاشرت با جنس مخالف بود که تا روزهای آخر حیات آنها را با لذت دنبال میکرد. (دختر صاحبخانه تنها کسی نبود که به گردش با قایق دعوت میشد، هر چند که قایق به خانوادهی این دختر تعلق داشت.)
تنها یک نفر قادر شد در تمامی این جنبهی زندگی اینشتین بگنجد و حضور یابد. وی میلهوا ماریک، تنها دانشجوی مونث در کلاس او بود. میلهوا صربستانی و اهل نووی ساد، آن هنگام بخشی از امپراتوری اتریش-هنگری بود. پدرش کارمند دولت بود که دخترش را به این علت به پلیتکنیک زوریخ فرستاده بود که در سرزمین خودش زنان اجازه نداشتند در رشتههای فزیک پیشرفته درس بخوانند. (هشت سال بعد ماری کوری نخستین زنی بود که در فرانسه در یکی از رشتهها دکترا گرفت؛ در همان سال وی نخستین جایزهی نوبل خود را نیز دریافت داشت) میلهوا بر خلاف سایر زنانی که اینشتین وقت خود را با آنان میگذرانید، نسبتاً صریح بود و به هیچ وجه هم اهل عشوهگری نبود. وی به ندرت میخندید، و به علت از جا در رفتگی دائمی استخوان باسن، هنگام راه رفتن کمی لنگ میزد. خیلیها تعجب میکنند که چگونه این دختر چنین نقشی مهم را در زندگی اینشتین در این زمان بازی میکرد. عکسهای آن روز، او (میلوا) را با چهرهی اسلاویایی افسرده نشان میدهند. وی همچنین نخستین زنی بود که اینشتین با وی برخورد کرده بود و میتوانست با او دربارهی عمیقترین علائق خود بحث کند. وقتی دربارهی فیزیک شروع به صحبت میکرد، این دختر کاملاً میدانست او دربارهی چه چیزی حرف میزند و نظرهایی هم ابراز میکرد؛ و اینشتین قطعاً استقلال پیشگام و پیشتاز او را ستایش میکرد، که در میان زنان آن دوره دستاور نادری به شمار میآمد.
در سال 1900 اینشتین یادداشتهای گروسمان از درسها را برای آخرین بار قرض گرفت و امتحانات نهایی خود را گذرانید. نتایج امتحاناتش ناموزون، و به زحمت راهنمایی به مغز علمی استثنایی و خارقالعادهی او بودند. این نتایج، آمیخته با امتناع وی در حضور در کلاس درس و گوش فرا دادن به درس استادان، این امر را مسلم کرد که وی برای کسب شغلی دانشگاهی که میخواست در پیش گیرد، هیچ گونه پشتیبانی ندارد. برای پیوستن به چندین دانشگاه اقدام کرد؛ البته به شیوهی خودش: آمیزهی عرفشکنی و عزتنفس روشنفکرانهی مشخصهی اینشتین (با مدارک عینی و ملموس اندکی که برای تأیید این ادعا موجه است) این امر را حتمی کردند که وی هیچ پاسخی برای اشتغال به کار دانشگاهی دریافت نخواهد کرد.
در سال 1900 اینشتین به شهروندی سوییس هم در آمد، پارهای به این علت که آن جا را وطن خود میپنداشت، و نیز به این علت از برگشت به آلما اجتناب میورزید که به خدمت زیر پرچم (سربازی) اعزام نشود. اما این کسب ملیت سوییسی به درخواستهای شغلی او کمکی نکرد، که یکی دیگر از خصوصیات مشخص اینشتین که حتی از عزت نفس وی غیر قابل چشمپوشیتر هم بود، یعنی یهودی بودنش، به عنوان امتیازی منفی به وی لطمه وارد آورد. یهودستیزی در امر مشاغل و کاریابی در سرتاسر اروپا شایع و رایج بود. (فقط شش سال از قضیهی معروف دریفوس میگذشت که فرانسه را به لرزه در آورده بود، و طی آن آلفرد دریفوس، افسری یهودی در ارتش فرانسه، بنابر اسنادی جعلی به جرم جاسوسی به حبس در جزیرهی ابلیس محکوم شد) پول اینشتین داشت تمام میشد، و او سرانجام ناگزیر شد سمتی موقتی را در مدرسهای فنی واقع در وینترتور، درست شانزده کیلومتری شمال زوریخ بپذیرد.
نگرش اینشتین به نظم و انضباط ضمانت کرد که او معلمی محبوب، هر چند بیعرضه باشد. در خلال وقتهای آزادش به تحقیقات خود ادامه میداد، که اکنون توجه وی روی امکان وجود پیوندی بین نیروهای مولکولی و نیروی گرانش که در فواصل طولانی عمل میکرد، متمرکز شده بود. در این مرحله پیداست که وی تلاش میکرد واپسین پیشرفتهای علمی را در ساختار کلی فیزیک کلاسیک ادغام کند، و نه این که ساختاری جایگزین را پیشنهاد کند. اما همان هنگام او به تأمل در خصوص طرح بزرگتری برای این موضوعها دست زده بود؛ تلاش میکرد اصول نیوتون را تکمیل و اصلاح کند. این فکری بلندپروازانه و جاهطلبانه بود، اما مطابق حاشیهای که به یکی نامههایش خطاب به گروسمان نوشته بود: «احساس شگفتی به آدمی دست میدهد وقتی پی به وجود جنبههای وحدتبخش مجموعهای از پدیدهها میبرد که خودشان را به صورت کاملاً گسسته از تجربهی مستقیم حیات بروز میدهند و متجلی میکنند.» او داشت توانمندیهای خودش را کشف میکرد.
هر گاه میتوانست، روزهای آخر هفته برای دیدن میلهوا به زوریخ میرفت، و در خلال هفته هم آن دو برای یکدیگر نامه مینوشتند. اینشتین بعد از یکی از تعطیلات آخر هفته در ماه مه، نوشت: «چقدر لذتبخش بود وقتی آخرین بار اجازه یافتم تو نازنین دوستداشتنی را که طبیعت آفریده به خودم بفشارم.» آنها به یکدیگر دل باخته بودند.
پس از چند ماه پیشهی تدریس اینشتین به پایان رسید، بدون این که هیچ چشماندازی برای یافتن کار دیگری در افق پدیدار باشد. گروسمان، دوست قدیمی زمان دانشجوییاش با شنیدن این خبر، از پدر خود خواست اینشتین را برای تصدی شغلی به ادارهی ثبت اختراعات سوییس در برن سفارش کند. اینشتین میدانست که در آن هنگام هیچ شغلی در آن اداره یافت نمیشود، اما گوش به زنگ بود که سمتی خالی در آن جا پیدا شود. آن چه که بعد از این دریافت داشت، خبر باردار بودن میلهوا بود.
اکنون اینشتین بیست و یکساله، بدون شغل و کار، و عملاً بدون پول بود. کسب و کار پدرش یک بار دیگر به ورشکستگی کشیده بود، و خویشاوندان مادرش نیز دیگر هیچ تمایلی به حمایت کردن از وی نداشتند. انشتین به میلهوا گفت که آنان باید ازدواج کنند، اما هر دو میدانستند که این کار ناممکن است. وی از حمایت و پشتیبانی آن دختر قاصر و عاجز بود.
سرانجام میلهوا به نووی ساد برگشت و در آن جا دختری به دنیا آورد که آلبرت و میلهوا در نامههای خود او را لیزرل (لیزی کوچک) مینامیدند.
در اوایل 1902 اینشتین به برن رفت که سرانجام در دفتر ثبت اختراعات سمتی خالی پیدا شده بود. سمت وی بازرس فنی (ردهی سوم) بود، که اختراعات و ابداعاتی را که برای تأیید در این دفتر ارائه میدادند، بررسی و مرتب میکرد. این ابداعها و نوآوریها مشتمل بودند بر گسترهی معمولی ابزار ابتکاری، وسیلههای ناممکن خندهدار، و اسبابآلاتی ساده که قرار بود دودمان و خانوادههای مالی بر شالودهی آنها بنیاد گیرند. اینشتین میبایست هر وسیله را امتحان کند و آن گاه درخواست پیوست آن را بخواند (غالباً همان مقدار پیچیده و غیرقابل فهم که وسیلهای که وانمود میکرد قصد تشریح آن را دارد). وظیفهی وی این بود که اطمینان یابد بین این دو عنصر ناهمگون و متمایز رابطهای برقرار است که دست کم یکی از آنها قابل فهم است. وی پی برد که حتی پیچیدهترین مفاهیم معمولاً میتوانند به مجموعهای از اصول بنیادی ساده کاهش یابند-این روشی بود که وی هرگز آن را فراموش نکرد.
در این میان میلهوا و نوزادش لیزرل حدود نهصد کیلومتر دورتر در نووی ساد مانده بود؛ ظاهراً لیزرل کودکی ناخوش احوال بود، و میلهوا هم خودش خیلی وضع و حال بهتری نداشت. ماجرای بعدی لیزرل و پدر و مادرش شوربختی و مصیبتی معمول و نوعی این روزگار است، که فقط در دههی 1990 پرتو نوری بر آن میتابد و هنوز هم مانده تا به طور کامل روشن شود. معلوم میشود که والدین میلهوا از وی درخواست کردند که شناسنامهی لیزرل را به نام آنها (نام خانوادگی میلوا) بگیرد و در این خصوص از دست اینشتین هم چندان کاری برنمیآمد یا نمیخواست کاری بکند. از این رو بر سر فرزند ارشدی که حامل ژنهای یکی از بزرگترین و تواناترین مغزهای علمی تمامی دوران چه آمد؟ ظاهراً لیزرل از صحنهی روزگار محو شده است؛ این قضیه از پیش آمدن یک واقعهی عجیب و غریب جدا بود. بیشتر از سی سال بعد، وقتی آوازهی اینشتین در تمام جهان پیچیده بود و وی در امریکا زندگی میکرد، به او خبر دادند که زنی تلاش میکند در اروپا خودش را به عنوان دختر نامشروع او جا بزند و اینشتین از صدور تکذیبنامهی این ادعا خودداری کرد و در عوض مخفیانه کارآگاهی خصوصی را استخدام کرد تا در مورد صحت و سقم ادعای این زن تحقیق کند. پایان این ماجرا تاکنون به خوبی دانسته و روشن نشده است. انتظار میرود لیزرل، به طور طبیعی دست کم تا دههی 1970 در قید حیات بوده باشد. ویراستار مقالههای اینشتین، دکتر رابرت شولمان، اشاره کرده است که پس از فرونشستن ناآرامیهای یوگوسلاوی سابق و حل و فصل منازعات آن منطقه، ممکن است بتوان به مدارکی در این زمینه دست یافت.
در دسامبر 1902 میلهوا ماریک کمتر از یک سال بعد از به دنیا آوردن دخترش نوی ساد را به تنهایی ترک کرد و عازم سوییس شد. برای تمام دوستانش واضح بود که اندوه ژرفی تمام وجود او را میآزارد، اما وی هرگز علت این اندوهناکی را آشکار نکرد. اینشتین به اعتبار آمیزهای از رحم و دلسوزی، عشق و دلبستگی، و وظیفهشناسی، تصمیم گرفته بود با میلهوا ازدواج کند. انگیزههای این دختر نیز آمیزهای از همین احساسات بود، اما وی احساس میکرد که جای دیگری هم برای بازگشت ندارد.
در سوم ژانویهی 1903، آلبرت و میلهوا ازدواج کردند. عروس و داماد بعد از صرف شامی تشریفاتی با چند تن از دوستانشان، در آن شب سرد و یخزده عازم آپارتمان کوچک اینشتین در شمارهی 49 خیابان کرم گاسه، در همان نزدیکی شدند. وقتی به آن جا رسیدند اینشتین پی برد که فراموش کرده کلید خانه را همراه بیاورد. معمولاً این اتفاق را در حکم مثال و نمونهی حالت عجیب و غریب حواسپرتی اینشتین نقل میکنند. کسانی دیگر هم به تعبیر و تفسیرهای فرویدی گرایش دارند.
اکنون اینشتین بیست و سه ساله، به شدت فقیر و بیپول بود. وی برای اجتناب از رویارویی با این واقعیت دشوار، بر آن شد که خویشتن را در تحقیقات علمی غرق کند. قرار بود این ماجرا جنبهای متناوب و تکرار شونده باشد: وقتی امور رو به سختی روی میکردند و روزگار دشوار میشد، اینشتین به دنیای تجریدی خودش میگریخت و آن جا پناه میجست. در خلال این دوره وی تعدادی مقالهی علمی تألیف کرد، که برخی از آنها در نشریهی معتبر آنالندِر فیزیک (1) چاپ شد. اینشتین به ترمودینامیک علاقه داشت، و برخی روشهای آماری را نیز برای ارزشیابی حرکات تعداد زیادی مولکول که حجم نسبتاً کوچکی مایع یا گاز را اشغال میکنند، ابداع کرد. هیچ کدام از این مقالهها حاوی بداعت و ابتکار خاصی نیستند، و فقط میتوان پس از بازاندیشی نشانههایی از یافتهها و کشفیات بزرگ آینده را در آنها مشاهده کرد.
در سال 1904 میلهوا نخستین پسرشان، هانس آلبرت را به دنیا آورد. چند ماه بعد پال بهسو، دوست زوریخی قدیمی اینشتین نیز در دفتر ثبت اختراعات کاری پیدا کرد. این به آن معنا بود که اکنون در محیط کار اینشتین کسی یافت میشد که بتواند با او دربارهی تحقیقات علمی خود بحث و گفتگو کند. ایدههای او حالا دیگر به فراسوی افقهای میلهوا گسترش مییافت، و بحث و گفتگوهای آن دو با جدّیت و حتی خشونت به وظایف و کارهای مادری میلهوا محدود میشد. طبیعی است که میلهوا از این وضعیت آزرده و حتی خشمگین بود، و همیشه هم با روی گشاده در خانهی شمارهی 49 کرم گاسه از بهسو استقبال نمیکرد. در عوض، اینشتین ایدههای خود را در هنگام قدم زدن با بهسو درمیان میگذاشت، و غالباً هم این کار را به شیوههای پیچیده و کج و معوج انجام میداد.
مقالههای انتشاریافتهی اینشتین ممکن است اهمیت زیادی نداشته باشند، اما گسترهی اشتغال ذهن و درک و دریافت و بصیرتهای او به وضوح ابتکاری، خلاق و نوآورانه بودند. در واقع، چندان ابتکاری و حاکی از قریحهی ناب که هیچ راهی برای بیان آنها به شکل و قالبی هماهنگ به نظرش نمیرسید، که در طی گردشهایش با بهسو از این موضوع شکوه میکرد. در این هنگام، اینشتین دیگر پی برده بود که فیزیک کلاسیک به پایان راه خود رسیده است. فضا، زمان، و نور با تعریفهای نیوتون سازگار نبودند. توضیح تماماً جدیدی از جهان هستی ضرورت پیدا کرده بود.
از این قرار بود که ایدهها و فکرهای انقلابی داشت در سر اینشتین شکل میگرفت، و تا آن جا که میتوانست وقت صرف میکرد تا این ایدهها را با تفصیلی هر چه بیشتر تشریح کند. با همهی اینها، زندگی در خانهی اینشتین به زحمت به تفکر و اندیشهای هدایت میشود که از نیوتون به بعد نافذترین و جالبترین اندیشه بوده است. امروزه آپارتمان شمارهی 49 خیابان کرم گاسه از آرامش موزهای کوچک برخوردار است که به اینشتین و نظریهی نسبیتی اختصاص یافته که وی در آن جا آن را پرداخت و تدوین کرد. در خلال آن روزهای نخستین، در گرماگرم آفرینندگی و زندگی خانوادگی، فضا و حال و هوای خانه به نحوی هیجانانگیزتر و گیراتر بود. مهمانان بوی سنگین خشک شدن لباسها و کهنههای بچه، بوی توتون پیپ اینشتین، و بوی دودی را که از درزهای بخاری نشت میکرد، به یاد میسپردند. درفصل سرما و زمستان هوا سردتر از آن بود که پنجرهها را بگشایند؛ در تابستان گرما بوهای مختلف را شدیدتر میکرد. اینشتین را میشد غرق در کتاب یافت که با حواسپرتی گهوارهای را با پایش تکان میدهد که کودک گریان و پر سرو صدایی در آن خوابیده است، در حالی که میلهوا جلوی ظرفشویی مشغول شست و شوست. گاهگاهی دوستانش او را در میان جماعت پیادهرو در حالی مییافتند که به دیوار تکیه زده، یادداشتهایش درداخل کالسکهی بچه پراکنده شده، و خودش غرق در محاسبهای طولانی است در حالی که کودک با جغجغهی خود بر سر او میکوبد.
تمامی این تفکر وسواسگونه ناگهان در سال 1905 به اوجی تماشایی و خارقالعاده رسید. همین سال قرار بود سال معجزهآسای اینشتین باشد. در طی این سال وی چهار مقاله برای آنالندِر فیزیک فرستاد. این مقالهها به معنای واقعی کلمه جهان را تغییر دادند.
عنوان مقالهی اول که در آنالندِر فیزیک منتشر شد عبارت بود از «دربارهی دیدگاه اکتشافی مربوط به گسیل و انتشار نور» . (2) اینشتین خودش این مقالهی هفده صفحهای را «بسیار انقلابی» میدانست، و در واقع قرار بود تمامی فهم ما را از ماهیت نور دگرگون کند؛ به طریقی که فیزیک دیگر هرگز به آن چه که تا آن موقع بود، شباهتی نیافت.
عنوان مقالهی دوم اینشتین که در جلد مشهور هفدهم آنالن دِر فیزیک انتشار یافت (شایع است که یک نسخهی نادر از این مجله اخیراً به بهایی بیش از 10000 دلار به فروش رسیده است) عبارت بود از «محاسبهی جدید اندازهی مولکولها». (3) مقالهی دوم اینشتین طرح کلی روشی را برای تشریح کردن اندازهی یک مولکول قند به دست میدهد. این اثر به طور دقیق، چنین توصیف شده است: «مینوماهی (6) در میان نهنگان؛» یعنی سه مقالهی دیگر.
اینشتین، در حالی که این تغییر مسیر را تکمیل کرده بود، به موضوعهای بنیادیتر برگشت. عنوان مقالهی بعدی وی عبارت بود از «دربارهی حرکت ذرات کوچک معلق در یک مایع ساکن، طبق نظریهی جنبشی مولکولی گرما». (7) مطالعهی مایع غلیظ و تیره به سختی میتوانست زمینهی نویدبخشی برای رسیدن به کشفهای علمی تکاندهنده و حیرتآور باشد، اما گرایش اینشتین برای رسیدن به ریشههای مسائل، مسیر این ماجرا را دگرگون کرد.
اینشتین فقط بیست و شش سال سن داشت و علیالظاهر فقط یک کارمند دونپایهی مفلس در دفتر ثبت اختراعات در برن به حساب میآمد. گاهی در اوقات فراغت مقالهای علمی هم مینوشت، اما حتی جامعهی دانشگاهی محلی هم او را به هیچ وجه به رسمیت نشناخته بود.
اینشتین در سرتاسر سال معجزهآسای خود در انزوای واقعی کار کرد. درست بیش از دو قرن قبل از آن، نیوتون به همان ترتیب سالی با خلاقیت معجزهوار را از سر گذرانده بود، که در طی آن وی نیز قسمت اعظم کارهای عمدهاش را به انجام رسانید. او نیز در همین سن و سال اینشتین و در گریز از همهگیری طاعون، در انزوای روستا زندگی میکرد که به یافتههای شگفتآور خود دست یافت. اما نیوتون ناگزیر نبود هر روز سر کار برود و همراه با همسر و بچهای در یک آپارتمان کوچک زندگی کند. شاهکار فکری اینشتین در تاریخ عقل بشر بیهمتا از کار درآمد. علت چنین ادعای مبالغهآمیزی فقط با انتشار چهارمین مقالهاش بروز میکند.
حالا مدت زیادی بود که اینشتین به تأمل و تفکر در این خصوص مشغول بود که در فرمولبندیهای فیزیکی پراهمیت چگونه میشود به قطعیت رسید. مطمئناً باید معیار متغیری نهایی وجود میداشت تا اندازهگیری تمام کمیتهای متغیر با آن میسر شود. درغیر این صورت، هر چیزی بسته به چارچوب مرجعی که از آن جا به آن چیز یا شیء مینگریستند، صرفاً نسبی میشد.
برخلاف تصور همگان، اینشتین درخصوص این مباحث و موضوعها متفکرانه در بحر تفکر فرو نمیرفت (که در خلال آن تمام انواع رفتار عجیب و غریب حاکی از حواسپرتی از او سر میزد). اینشتین ترجیح میداد این تصور را در میان تمام همکارانش بپروراند و رواج دهد، اما حقیقت به این آسانیها هم دست نمیداد. وی متفکری پرشور و احساساتی بود، که باطناً و در خلوت میپذیرفت که دورههای طولانی تفکر نظری ژرف در وی یک «تنش عصبی ... همراه با همهی انواع درگیریهای عصبی» به بار آورده است. در بهار 1905 اینشتین پی برد که در شدیدترین بحران ذهنی تمام دورهی زندگیاش تا آن هنگام، گرفتار شده است.
او به هنگام بازگشت از ادارهی ثبت اختراعات، ایدههای خود را در معرض آزمون بهسو قرار میداد، یعنی آراء و نظرهایش را با او در میان میگذاشت، اما به زودی آشکار شد که اندیشههایش بسی دورتر از قلمروهایی است که توصیههای بهسو بتواند برای او سودی دربرداشته و کارساز باشد. اینشتین که دوست داشت در کوچههای قرون وسطایی و گذرهای سرپوشیدهی برن قدم بزند، غالباً با حواسپرتی از کنارههای رودخانه و حومههای درختزار پیرامون شهر سر درمیآورد و به مسافتهای دوری میرفت. یک بار فقط وقتی به خود آمد که خویشتن را در حال راه رفتن در کورهراهی روستایی یافت و بر اثر توفانی تُندری تا مغز استخوانش خیس شده بود.
بخشی از استعداد و قریحهی استثنایی اینشتین در توانایی وی به اندیشیدن پیرامون پیچیدهترین فرمولها و مسائل تا اصول بنیادی تشکیلدهندهی شالودهی آنها، نهفته بود. وی با توجه به این اصول، با تکیه به تمام شیوههای استدلال و استنتاج، به جستجوی اصول دیگر و حتی بنیادیتر، دست میزد. در بهار سال 1905 کار طاقتفرسای مداوم فکری و تمرکز در فعالیتهای ذهنی اینشتین را به آستانهی فروپاشی روانی کشانید. هم از لحاظ جسمی و هم روانی و روحی بسی خسته و فرسوده بود. نمیتوانست به درستی به خورد و خوراک خود برسد، و خواب کافی و مناسبی هم نداشت؛ و باز هم بدتر از همهی اینها، مستقل از این که فکر و ذهنش روی چه موضوعی متمرکز میشد، اندیشههایش کماکان پراکنده باقی میماند.
در بهار سال 1905 با وجود تلاشی که میکرد، جزئیات موضوع ناسازگار با یکدیگر از کار در میآمدند. این جزئیات به صورت یک نظریهی سازگار کنار یکدیگر قرار نمیگرفتند؛ نظریهای که وی اطمینان داشت در جایی وجود دارد. به بنبست رسیده بود: ظاهراً هیچ راهی برای پیش رفتن وجود نداشت. روزی به همراه بهسو در راه بازگشت از ادارهی ثبت اختراعات، سرانجام اذعان کرد: «تصمیم گرفتهام همه چیز، تمامی نظریه را رها کنم.»
آن شب در نهایت نومیدی به بستر رفت، در عین حال احساس آرامش عجیبی هم میکرد. در حالت بهت و حیرت به سر میبرد، نه بیدار بود و نه خواب. صبح روز بعد به حالتی در نهایت پریشانی و ناآرامی رسید. وی احوال خود را چنین توصیف کرد: «توفانی در قلبم غوغا میکرد.» و در بحبوحهی این توفان ناگهان به ایده و نظری رسید که مدتهای درازی از چنگش گریخته بود. به زبان خودش، گویی به «اندیشههای خداوند» دسترسی یافته بود. این ارتباطی شخصی با پرودگار نبود. اینشتین همواره تأکید میکرد که به خدای شخصی اعتقاد ندارد. بلکه همگام با بسیاری از مغزهای متفکر پیشاهنگ زمانهاش (مانند پیکاسو، ویتگنشتاین، و حتی گاهی فروید)، از واژهی «خدا» همراه با حقایق بزرگی بهره میگرفت که در همان محدودهی فهم آدمی قرار میگرفتند. ظاهراً این کلمه به تنهایی احساس شکوه و ابهتی را برمیانگیزد. به نظر میرسد که اینشتین و پیکاسو، هر دو احساس عمیق بُهت و شگفتزدگی را تجربه کرده بودند که فیلسوفان از افلاتون تا کانت در سخنان خود، خدا را آن گونه یاد کرده بودند.
اینشتین آن چه را فهمیده بود، چنین توصیف میکند: «راه حل ناگهانی به ذهنم رسید، با این اندیشه که مفاهیم و قوانین ما دربارهی فضا و زمان فقط میتوانند تا آن جا معتبر باشند که بین آنها با تجربیات ما رابطهی شفافی برقرار باشد؛ و این تجربه میتواند به خوبی به تغییر و اصلاح این مفاهیم و قوانین منجر شود. از طریق تجدید نظر در مفهوم همزمانی در یک قالب انعطافپذیرتر، به نظریهی نسبیت خاص رسیدم.» فهمیدن این جمعبندی ساده میتواند نسبتاً آسان باشد (در صورتی که کاملاً به آن فکر کنیم)، اما برهان و فرمولهای فیزیکی-ریاضیاتی دخیل در آن در راه اثبات کردنش، به آسانی قابل فهم نیستند. اینشتین حالا این مطالب را در قالب مقالهای سی و یک صفحهای تحت عنوان «دربارهی الکترودینامیک اجسام متحرک» (8) به رشتهی تحریر درآورد.
منبع:
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریهای که جهان را تغییر داد، ترجمهی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}